سلام یه شب خیلی گرم تابستون بود دقیقا 3سال قبل. اون شب حالم بد بود یعنی سر گیجه داشتم و دخترمم خوابونده بودم. خودمم کنارش خوابیدم اخه علی داشت درس میخوند منم منتظرش نموندم گرفتم خوابیدم. چند ساعت بعدش از خواب بیدار شدم متوجه شدم حالم خیلی بده دورو برمو که نگاه کردم علی و ندیدم راستش اولش ترسیدم ولی بعد یادم اومد که داره درس میخونه. بلند شدم اب قند درست کردم شاید حالم بهتر شه. رفتم تو اتاقش ببینمش ولی کسی اونجا نبود وااااااااااااااااااای نمیدونین چقد ترسیدم شروع کردم همه جارو به گشتن همه اتاقا حمام دستشویی....... فقط حیاط مونده بود.خیلی هم میترسیدم اروم اروم رفتم تو حیاط دیدم تو تاریکی یه گوشه نشسته داره تلفن حرف میزن دنیا دور سرم چرخید وقتی منو دید تعجب کرد و گفت اینجا چیکار میکنی؟ فقط نگاش کردمو اومدم خونه تلفنش و قطع کرد و اومد کنارم و شروع کرد به توجیه کردن کارش: یه خانوم بود هی زنگ میزد و میگفت میخوام باهات حرف بزنم منم گوش دادم ببینم چی میگه و ..... خلاصه دوباره روز از نو روزی از نو.... دوباره همه چی شروع شد فکر نکنین میخوام قصه بگم نه... فقط اتفاقایی رو که واسم افتاده و از دلم بیرون نمیره رو میگم اخه باور کنین خیلی واسم سخت میگذره تا واسه کسی اتفاقی نیفته و تجربش نکنه نمیتونه درک کنه میدونم شمام درکم نمیکنین. ولی خودتونو یه لحظه جای من بزارین.... یهو از خواب بیدارشین شوهرتون کنارتون نباشه هر چی بگردین نفهمین کجاست وقتی دیدینش که...................... خیلی واسم سخت گذشت هیچ وقتم نمیتونم فراموشش کنم. کاشکی خدا صدامو بشنوه و.... امیدوارم همه مردا به زن و زندگیشون بایبند باشن اصلا چه معنی میده وقتی زن گرفتن حواسشون به دخترا و زنای مردم باشه. البته نا گفته نماند خانما هم جدیدا بااین طرز بوشش شون بی تقصیر نیستنا
نظرات شما عزیزان:
+نوشته
شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, ;ساعت8:8;توسط ملیحه; |
|